امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

گل پسرم امیر علی

و آنگاه که پسر طلا جیجل بلا 7 ماهه میشود!

1393/6/24 11:38
نویسنده : یه مامان
717 بازدید
اشتراک گذاری

سلام روز و حال خوش

میدونی چی شده؟!..امروز امیر علی گل و گلاب من  180 روزش شده..شکر خدا...شاه پسرم قدم به 7 ماهگی گذاشتبغل

 

با امیر علی{علی ملی :به زبون محمد حسین جوجو} رفتیم زنجان..نامزدی پسر عمه مسعود ..20 شهریور..واقعا امیر علی عالی بود تو ماشی اصلن اذیت نکرد کلا لالا ..فقط اونجا نینی نازم از سرو صدا کلافه شده بود و دلش عین مامانش از صدای دوبس دوبس میلرزید  و تو بغل مامانی قایم میشدو خودشو با دوست دیرینه اش و رفیق گرمابه گلستونش سرگرم میکرد

..البته بماند که این دوست دیرینه رو گاهی با مشت گاهی با سیلی و گاهی با گاز گاز های بی دندون مورد لطف و عنایت قرار میداد..این دوستش هم کلا لال..عادت کرده پسری احساساتشو اینطوری باهاش در میون بذاره...مجبوره هم نون بده هم تو سری بخوره ..هی دل هی دل هی دل!

دیشب خاب دیدم امیر علی من دو تا دندون در آورده اونم از پایین..تیزیش از یه فرسخی هم معلوم بود حتی هفت هشتی هاشم معلوم بود..داشت میخندید میخاست شیر بخوره..خنده اش پر از مرموزی و شیطنت بود..معلوم بود یه نقشه حسابی کشیده با اون دندونای فسقلی  یه آتیشی بسوزونه..وای..منم هی تعلل میکردم تا شیر ندمترسو

وقتی بیدار شدم..خدارو شکر کردم که خاب بود..اووووف..چه خابی!خطاخسته

امیر علی من میدونی از وقتی مسعود مزدوج شده دل من لرزیده..هی به تو نگا میکنم تو دلم میگم یعنی پسر منم یه روز میره دنبال زندگیش..این همه خدمت این همه فداکاری این همه گذشت آخر هم میره..منتی نیست وظیفمه..همه کارایی که میکنم با عشقه با علاقس..وقتی از خودم میگذرم و به تو میرسم کلی کیف میکنم

حرف من سر دلبستگیه ..سر اینه آدم باورش نمیشه پاره تنش که اینقدر با روح و جسمش عجین شده یه روز ازش جدا شه..خیلی حس بدیه..نمیدونم چرا اینطوری شدم..این قانون خلقته قانون خداست..ولی من باورش برام سخته..حتی امروز که قدم به 7 ماهگی گذاشتی تو دلم به خودم گفتم هفت ماه از سالیانی که امیر علی میخاس پیشم باشه کم شد و سالیان بیشتری میخاد کنار کس دیگه باشه..

میبینی پسر انگار حس مادر شوهری از الان داره بدجور تو وجودم به قلیان و خروش در میادا...خخخخخخخندونک

رسم زندگی اینه..نمیشه باهاش مقابله کرد..به قول خالم..آدم به جایی میرسه که به خودش میگه بچم هرجا میره بره فقط دلش خوش باشه..

چقد مادر بودن سخته...سخت و طاقت فرسا و فراموش شده همیشگی...

از همه سخت تر اینی بود که شنیدم..یه مادر شهید میگفت..همیشه سر سجاده دعا میکردم بچه هام به مرگ طبیعی از دنیا نرن شهید بشن...مادر سه فرزند شهید بود

نمیدونم بگم دل نمیدونم بگم طاقت نمیدونم بگم صعه صدر ..دل گنده گی..ایمان..یقین..توکل..توسل

اصلا نمیدونم و نمیتونم چیزی بگم..نمیتونم بفهمش این مادرو..سرگیجه گرفتم..فعلا

آه....

یا حق

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)